نفس کشیدن و نفس زدن. (از ناظم الاطباء). - آلات دم کشیدن، جهاز تنفس. (یادداشت مؤلف) : (زهره دلالت کند بر) بوییدن و آلات دم کشیدن. (التفهیم). دم بکشی بازدهی زآنکه دهر بازستاند ز تو می عمر وام. ناصرخسرو. - دم درکشیدن، خاموش شدن: چو اسفندیار این سخنها شنید دلش گشت پردرد و دم درکشید. فردوسی. ، بیکار و معطل بودن. (ناظم الاطباء)، به طول انجامیدن. (یادداشت مؤلف) : بسیار دم نکشیده بود باز... اغتشاش رو داد. (تحفۀ اهل بخارا)، پخته شدن به حد معتاد. نیک پخته شدن و نیک مهیا شدن چای و پلو و گیاهان دارویی و جز آن. به حد پختگی رسیدن برنج پلو و دم پخت و جز آن پس از آنکه آب آن را کشیده بار دوم بی آب بر آتش نهند. (یادداشت مؤلف). - دم کشیدن چای و پلاو و جز آن، نضج یافتن و پخته شدن. (ناظم الاطباء)
نفس کشیدن و نفس زدن. (از ناظم الاطباء). - آلات دم کشیدن، جهاز تنفس. (یادداشت مؤلف) : (زهره دلالت کند بر) بوییدن و آلات دم کشیدن. (التفهیم). دم بکشی بازدهی زآنکه دهر بازستاند ز تو می عمر وام. ناصرخسرو. - دم درکشیدن، خاموش شدن: چو اسفندیار این سخنها شنید دلش گشت پردرد و دم درکشید. فردوسی. ، بیکار و معطل بودن. (ناظم الاطباء)، به طول انجامیدن. (یادداشت مؤلف) : بسیار دم نکشیده بود باز... اغتشاش رو داد. (تحفۀ اهل بخارا)، پخته شدن به حد معتاد. نیک پخته شدن و نیک مهیا شدن چای و پلو و گیاهان دارویی و جز آن. به حد پختگی رسیدن برنج پلو و دم پخت و جز آن پس از آنکه آب آن را کشیده بار دوم بی آب بر آتش نهند. (یادداشت مؤلف). - دم کشیدن چای و پلاو و جز آن، نضج یافتن و پخته شدن. (ناظم الاطباء)
قدم گشادن. کنایه از راه رفتن، بازماندن از رفتار. (آنندراج) : چو مور خسته از آن میکشم قدم از راه که توشه ای بجز از ضعف نیست در کمرم. محمدقلی سلیم (از آنندراج). ز رستاق هذیان قدم میکشم به شهر بلاغت گذر میکنم. ملافوقی (از آنندراج). رجوع به قدم گشادن شود
قدم گشادن. کنایه از راه رفتن، بازماندن از رفتار. (آنندراج) : چو مور خسته از آن میکشم قدم از راه که توشه ای بجز از ضعف نیست در کمرم. محمدقلی سلیم (از آنندراج). ز رستاق هذیان قدم میکشم به شهر بلاغت گذر میکنم. ملافوقی (از آنندراج). رجوع به قدم گشادن شود
رده برکشیدن. صف کشیدن. قطار ایستادن. در یک ردیف قرار گرفتن: ز سغد اندرون تا به جیحون سپاه کشیده رده پیش هیتال شاه. فردوسی. یکی خیمه زد پیش آتشکده کشیدند لشکر ز هر سو رده. فردوسی. کشیده رده ایستاده سپاه به روی سپهدارشان بدنگاه. فردوسی. کشیده رده ریدکان سرای به رومی عمود و به چینی قبای. اسدی
رده برکشیدن. صف کشیدن. قطار ایستادن. در یک ردیف قرار گرفتن: ز سغد اندرون تا به جیحون سپاه کشیده رده پیش هیتال شاه. فردوسی. یکی خیمه زد پیش آتشکده کشیدند لشکر ز هر سو رده. فردوسی. کشیده رده ایستاده سپاه به روی سپهدارشان بدنگاه. فردوسی. کشیده رده ریدکان سرای به رومی عمود و به چینی قبای. اسدی